خیلی آرومم این روزا. اگه پارسال این موقع بهم میگفتن قراره تو یک سال انقدر همه چی تغییر کنه اصلا باورش نمیکردم. تنها بخش زندگیم که ازش راضی نیستم رشتهمه. اصلا دوسش ندارم و نمیتونم برای تموم شدنش صبر کنم. واسه وقتی که ارشدم تموم بشه برنامه هایی دارم که راجع بهشون هنوز با خونه حرف نزدم. مطمئن نیستم خوششون بیاد. چند بار غیرمستقیم به مامان گفم بعد ارشدم میخوام از ایران برم ولی انقدر سطحی و گذرا اشاره کردم که فکر کنم اصلا جدی نگرفت.
تقریبا 3 هفتهای میشه اومدم تو خونهی خودم. حالم خیلی خوبه و واقعا دوس دارم اینجا رو. ارتباط 10-11 سالهم با یه به اصطلاح دوستی رو تموم کردم و راستش خوشحالم بابتش. ولی انقدر کل ماجرا اعصاب خورد کنه که نمیخوام راجع بهش چیزی بنویسم. بابا اینا داستی رو تو دانشکده بهداشت ول کردن. اشلی هم که پیش آتوساس. الان فقط نِرو پیشمه. به شدت ترسو و خجالتیه ولی آروم آروم داره عادت میکنه بهم. حدودا 10 روز پیش 26 سالم شد به همین سادگی.
درباره این سایت